نوشتن در این ساعت‌ها به هیچ وجه کار آسانی نیست، آن هم درباره «داور».

چند ساعت پیش دوستی زنگ زد و از «داور» پرسید. گفتم بی‌خبرم، و فقط دو شب پیش خوابش را دیده‌ام و توی خواب تعجب کردم که چطور بعد از این همه مدت داریم با هم حرف می‌زنیم… گفت:«خبر خودکشی را شنیده‌ای؟ شوکه شدم. این اولین اقدام به خودکشی او نبود، دو بارش را در ایران به یاد داشتم و یک بارش را در بلژیک. بعد که خبر تایید شد، صندوق خاطره‌ها ناگهان گشوده شد؛ خاطراتی از سال ۱۳۷۰.

ابراهیم نبوی که من آن زمان می‌شناختم

دوستان ابراهیم نبوی او را «داور» خطاب می‌کردند. نمی‌دانم اولین بار این اسم را چه کسی گذاشت، در کرمان؟ در دانشگاه شیراز؟ یا جایی دیگر. هر چه بود، داور نمی‌توانست داور خوبی باشد، چون سریع جبهه می‌گرفت و تند و تیز می‌شد.

نبوی به‌واقع در چند دوره زیست. هر دوره، به نحوی اثرگذار و نسبت به دیگران، تندتر و تیزتر بود. شاید هوش بسیارش کار دستش می‌داد و نمی‌توانست با کند حرکت کردن با بقیه کنار بیاید.

برخی از دوستانش، او را از دوران دانشگاه شیراز و تندروی‌های انقلاب فرهنگی به یاد می‌آورند. بعضی‌ها از وقتی به تهران آمد و در وزارت کشور مدیر شد. گروهی از مجله سروش او را به خاطر دارند و برخی هم از گزارش فیلم و شماره ویژه «دیوار پینک فلوید». در هر دوره، تند و تیز بود.

من نبوی را از گل‌آقا شناختم.

بهار ۱۳۷۰، یکی از بچه‌های دانشکده، کپی کاریکاتورهایی را که از استادان کشیده بودم به دوستش سیامک ظریفی، طنزنویس و شاعر مجله گل‌آقا داده بود و ظریفی هم آن مجموعه را به مدیرانش نشان داد.

وسط امتحان‌های خرداد ۷۰، از من دعوت کردند که سری به گل‌آقا بزنم. تابستان ۷۰ رسما عضو مجموعه شدم و یکی از کسانی که کمک کرد در آن فضای به شدت تحت تاثیر طنز «مجله توفیق» دوام بیاورم و از دوران باستان طنز گذر کنم، نبوی بود.

او به من آموخت که هم قدر موقعیت هم‌کلام شدن با کسانی چون ابوالقاسم حالت را بدانم و هم‌زمان از احمد عربانی و ابوالفضل زرویی بیاموزم و نکات کلیدی طنزهای مدرن اروپا و آمریکا و کارتون‌های مطبوعاتی غربی را یاد بگیرم.

اگر حمایت‌های آن زمان نبوی نبود، گل‌آقا را رها کرده بودم. وقتی سال ۷۱ با کیومرث صابری دچار اختلاف شد، از مجموعه رفت. نتیجه نبودش را خیلی سریع حس کردیم، چه، کیفیت گل‌آقا با رفتن داور به شدت افت کرد. تیراژ مجله پایین آمد. ما جوان‌ترها در گل‌آقا احساس تنهایی وحشتناکی می‌کردیم. رفتار سردبیری با دوستان داور چندان مهربانانه نبود.

همان زمان، ماهنامه همشهری شهرداری آغاز به کار کرده بود و داور از من دعوت کرد آنجا هم با او همکاری کنم. همان روزها داشت طرح یک روزنامه برای شهرداری را می‌نوشت، روزنامه‌ای که در پاییز ۷۱ آغاز به کار کرد و هنوز هم منتشر می‌شود: اولین روزنامه رنگی ایران، «همشهری».

بعضی از روزها قبل از راه‌اندازی همشهری کمکش می‌کردم. از بردن کتاب از کتاب‌فروشی‌های جلو دانشگاه تهران تا چیدن بعضی از چیزها در ساختمانی که هنوز بناها داشتند کاملش می‌کردند.

داور خیلی از کسانی را که می‌شناخت به همشهری آورد و روزنامه خیلی سریع تبدیل به روزنامه‌ای مدرن، اما تند و تیز شد. نبوی، ابوالفضل زرویی نصرآباد را هم از گل آقا به همشهری برد و ستون طنز همشهری باعث شد خیلی‌ها به این نتیجه برسند که روزنامه بدون طنز نمی‌تواند وجود خارجی داشته باشد.

او به ایجاد ستون کارتون روزنامه هم کمک کرد، جایی که افشین سبوکی، علی جهانشاهی، اسد بیناخواهی و علی مریخی، دانش‌آموخته‌های هنر دانشگاه تهران که عضو گروه کاسنی بودند، هر روزی کاری جدید به خوانندگان روزنامه عرضه می‌کردند.

وقتی همشهری از حد تحمل بسیاری در آن روزگار تندتر رفت، صدای خامنه‌ای هم در آمد و خیلی‌ها بعد از چند ماه مجبور به ترک آن شدند، از جمله خود نبوی. فضا برای او آن‌قدر تنگ شد که مدتی از تهران رفت.

اما دوران مهم اثرگذاری او بعد از دوم خرداد ۷۶ و به عبارتی با تولد روزنامه جامعه بود. ستون طنز روزانه او، آن‌چنان تاثیرگذار شد که طنز روزنامه‌ای مترادف شد با نام «سید ابراهیم نبوی» و خیلی‌ها یکه‌تازی کیومرث صابری در دهه ۶۰ و ستون «دو کلمه حرف حساب» را به‌کل فراموش کردند. طنزهای داور تند و تیز بود.

هم‌زمان در هفته‌نامه مهر همکار بودیم. جایی کاملا متفاوت با هفته‌نامه‌های دیگر. مدتی هم در پاییز ۷۶ در یک برنامه تلویزیونی علمی به نام «قاصدک» با هم کار کردیم که من کاریکاتور چهره مهمان‌های برنامه را که دانشمندان نامدار ایران زمین بودند می‌کشیدم. داور نویسنده برنامه بود.

در روزهای اول نوروز ۷۷ به من گفت که فائزه هاشمی می‌خواهد روزنامه‌ای برای زنان منتشر کند به نام «زن» و از من خواست که به آن مجموعه بروم. من یک هفته قبل از نوروز، در اعتراض به عطریان‌فر و سانسورهای او بعد از دوم خرداد، از همشهری استعفا کرده بودم. داور گفت که وجود اینکه فائزه هاشمی هم مثل عطریان‌فر عضو کارگزاران است، اما قرار نیست سانسورچی باشد. همین باعث شد قبول کنم. نبوی گروه زیادی از جوان‌ترها را به روزنامه زن آورد، جوانانی با استعداد که بعضی‌های‌شان تجربه‌شان در حد درست کردن روزنامه دیواری بود. آنها را کنار روزنامه‌نگاران با تجربه و قدیمی قرار داد و «روزنامه زن» با یک قطع کاملا متفاوت چند ماه بعد منتشر شد، تندتر و تیزتر از حد انتظار. داور البته طبق معمول نتوانست با بعضی از نزدیکان فائزه کنار بیاید و رفت.

طنزهای تند و تیزش در جامعه کار دستش داد و سال ۷۷ همراه با شمس‌الواعظین و جلایی‌پور دستگیر شد و مدتی بند ۲۰۹ زندان اوین را تجربه کرد. داور از همان زمان در فکر انتشار کتاب بود و با انتشارات روزنه خیلی جدی همکاری‌اش را آغاز کرد. همکاری جدی‌ای که بر خلاف کار با روزنامه‌ها زود قطع نمی‌شد.

سال ۷۸ با هم اولین کتاب‌ مشترک‌مان «در سال ۷۷ اتفاق افتاد» را با انتشارات روزنه منتشر کردیم. در آن کتاب‌ها داور بر اساس کارتون‌های من در روزنامه‌ها طنزهای جدیدی نوشت. این کار تا سه سال دیگر هم تکرار شد. می‌خواستیم طنز و کارتون و تاریخ معاصر را پیوند بزنیم و هر سال یک کتاب منتشر کنیم.

داور کتاب‌های زیادی نوشت و خیلی هم پرفروش بودند. هم از یادداشت‌هایش در روزنامه‌ها، طنزهایش و یا موضوع‌هایی که شاید فکر نمی‌کردی نبوی سراغ‌شان برود. قرار بود با هم کتابی درباره جواد لاریجانی منتشر کنیم و من پنج جلسه با لاریجانی گفت و گو کردم که هر کدام‌شان می‌توانست دست‌مایه یک کتاب طنز ۲۰۰ برگی باشد.

در مرداد سال ۷۹ که دستگیری روزنامه‌نگاران تبدیل به یکی از تفریحات قاضی مرتضوی شده بود، داور را هم بعد از احضار گرفتند، درست در روزی که باید در جلسه جشنواره مطبوعات و روز خبرنگار در تالار وحدت روی سن می‌رفت. دادگاه داور تبدیل به یک جلسه کمدی از نوع «استند آپ» شده بود که مرتضوی را از خنده روده‌بر کرد.

با داور چند بار دیگر همکار بودم، در روزآنلاین و در رادیو زمانه. همکاری با رادیو زمانه زودگذر بود، اما با وجود اینکه سال‌ها نگاه متفاوت به حکومت و سیاست عامل دوری بود، ولی همچنان زیر یک سقف رسانه‌ای کار می‌کردیم.

خودکِشی و خودکُشی

آن سال‌ها به شوخی می‌گفتم که ما کاریکاتوریست‌ها اهل خودکُشی نیستیم و به جایش خودکِشی می‌کنیم. جلو آیینه می‌نشینیم و کاریکاتور خودمان را می‌کشیم، اما برخی طنزپردازان اهل خودکِشی نبودند.

تا قبل از دوران تبعید، تا آنجا که به یاد دارم، داور دو بار اقدام به خودکشی کرده بود. او گرچه با طنزهایش باعث خوشحالی خیلی‌ از مخاطبان می‌شد، اما وقتی جمع ۲+۲ چیزی جز ۴ از آب در می‌آمد و حساب و کتاب‌هایش به هم می‌ریخت، نمی‌توانست تحمل کند.

یک شب شریک زندگی‌اش خبر داد که «داور تعداد زیادی قرص آرامبخش خورده و از حال رفته». ساعاتی بعد در بیمارستانی بالای سرش بودیم. یک بار دیگر، قبل از خروج از ایران، وقتی استودیوی کوچکی در جردن گرفته بود، کار به بیمارستان دیگری کشید. نگران بودیم که بعد از مرخص شدن از بیمارستان، دوباره کاری دست خودش بدهد. وقتی از ایران رفت، خیال کردم دیگر نگرانی‌ها برطرف شده، اما نه.

ما با فاصله کمی از ایران رفتیم. او در اول بهار و من در اول تابستان ۸۲. فکر می‌کنم اواخر پاییز بود که دوستی مشترک خبر اقدام او به خودکشی را به من داد.

در دوران بعد از روزآنلاین، ترجیح داده بودیم به همان خاطرات خوب گذشته بسنده کنیم و دوری و دوستی، اما هر از گاهی می‌شنیدم که غم دوری از ایران سخت عذابش می‌دهد. عین همان غمی که جان علیرضا رضایی را گرفته بود.

چند سال پیش که خبر درگذشت علیرضا رضایی را شنیدم، مرگ طبیعی‌اش را باور نکردم، چون می‌دانستم که او شدیدا از دوری از ایران غمگین است و به الکل متوسل شده؛ یک جور خودکشی تدریجی.

ساعاتی پیش که دوستی مشترک زنگ زد و خواست ببیند از داور خبر دارم و نهایتا پرسید که خبر خودکشی را شنیده‌ام یا نه،نخواستم باور کنم، توی ذهنم به چند بار به «اقدام به خودکشی» او در ایران و بلژیک فکر کردم و به خودم گفتم این بار هم اتفاقی نمی‌افتد، اما افتاد.

داوری درباره داور: ماموریت غیرممکن

نوشتن درباره کسی که زندگی‌اش ابعاد متفاوتی داشته دشوار است و داوری، دشوارتر.

اگر درباره کارهای سیاسی‌ و جبهه‌گیری‌هایش در مورد قربانیان سیاست‌های جمهوری اسلامی بخواهیم چیزی بگوییم، و از آن طرف، هنرش در باره راه‌اندازی روزنامه‌ها و ایجاد فضایی برای درخشیدن بسیاری از جوان‌ترها را بیان کنیم، انگار در باره چند نفر حرف زده‌ایم. اگر هم در مورد طنزهایی که برای برنامه‌های تلویزیونی و فیلم نوشت چیزی نگوییم، یک بعد وجودی او را نادیده گرفته‌ایم.

کسانی که داستان‌های کوتاه او را خوانده‌اند، شاید ندانند که چند نفر را با همان داستان‌ها عاشق خود کرده. یکی از کسانی که از نبوی دل خوشی نداشت، وقتی تصادفا داستانی با عنوان «بوی تمشک وحشی» را خواند، ندانسته عاشق نویسنده شد. وقتی فهمید که داور نویسنده آن داستان عشقی بوده، گریست. من کمتر چنین واکنشی دیده‌ام.

ابراهیم نبوی مثل یک آتش‌ بزرگ بود. آتش درخشانی که به دورترها نور می‌داد، اما اگر نزدیکش می‌بودی، می‌سوختی. یک بار به شوخی به یکی از نزدیکانش گفتم که من روزهایی که کپسول آتش‌نشانی در کیفم دارم با داور جلسه می‌گذارم. خیلی‌ها کپسول نداشتند.

خبرهای بیشتر

شنیداری